همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین آنکه کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
شعر از مولانا(دیوان شمس)، خواننده علیرضا قربانی
بر شما باد شنیدن آن، بسی زیبا. . .
فاطمه روشن
برهنگی تنها به یک تکه پارچه بستگی ندارد ؛ برهنگی یعنی بی توجهی به انسانیت و شرافت انسانی و شخصیت انسانها.
"مادر ترزا"
فاطمه روشن
دیوانگی است که هر کس تنها عقیده خود را نیکو شمارد. اگر معنای اسلام، تسلیم در برابر خداوند است ما همه به عنوان مسلمان زندگی می کنیم و مسلمان نیز می میریم.
"گوته"/دیوان شرقی
فاطمه روشن
اگر هر از گاهی نتوانستی مطابق با اصول و قواعد اخلاقی رفتار کنی ناراحت و مأیوس مشو.
پس از هر شکست کمر راست کن و اگر در مجموع رفتاری درخور آدمی داری شاکر باش. ولی،
ولی با علاقه ای واقعی دوباره به سراغ فلسفه برو؛ فلسفه را از دید شاگرد مدرسه نگاه مکن، بلکه به آن همچون کسانی نگاه کن که چشم درد دارند و بدنبال ضماد می گردند.
به این ترتیب اطاعت تو از عقل و خرد نه موجب تظاهر و خودنمایی بلکه مایه تسلی خاطر خودت خواهد بود. و این همان انگیزه است.
آیا چیزی خوشایندتر از اطمینان و آرامش حاصل از بکار بستن قوه خرد وجود دارد؟
مارکوس اورلیوس/ تأمّلات
" از منظومه آرش کمانگیر سیاوش کسرایی"
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ.
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمیآورد،
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود، عمو نوروز:
"گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گُل،
دشت های بیدر و پیکر؛
سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن،
کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقفِ این سفالین بامهای مهگرفته،
قصههای درهم غم را ز نمنمهای باران شنیدن؛
بیتکان گهوارۀ رنگینکمان را،
در کنارِ بام دیدن؛
یا شبِ برفی،
پیشِ آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست."
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورۀ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جُستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمتگر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
زندگانی شعله میخواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعلهها را هیمه باید روشنیافروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او بهجان، خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلیخورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشتها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی،
میتراوید از گُلِ اندیشهها عطرِ فراموشی...
در برون کلبه میبارد.
برف میبارد بهروی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش.
درهها دلتنگ.
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ . . .
فاطمه روشن
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
.
.
زمستان است......
طبیعت انسانی مرزهای خود را دارد؛ شادی و غم و درد را تنها تا میزانی معین بر می تابد و این مرزها که شکست، انسان هم از پای در می آید.
پس بحث در اساس این نیست که آیا فلان آدم قوی است یا ضعیف؟ بلکه صرف نظر از آن که رنج روحی باشد یا جسمانی، می پرسیم آیا این آدم در حد توان خود تحمل کرده است؟
و به گمان من، همچنان که ضعیف خواندن انسانی که از یک تب بدخیم جان باخته کاری نابجاست، نازیبنده هم خواهد بود آن آدمی که جان خودش را می گیرد، ترسو خطابش کنیم.
فاطمه روشن